سفارش تبلیغ
صبا ویژن
می نویسم تا ... (پنج شنبه 85/8/4 ساعت 11:22 عصر)

راستش مدتی می شد که دلتنگ می شدم و دلم می خواست بنویسم ، نوشتن برای من  مثل یه مسکن عمل می کنه ، یه جور آرام بخش که وقتی می نویسی آروم می شی  . . .                                                

وبلاگ من موضوع خیلی مشخص و بارزی نداره که بتونم قلمرو خاصی برای اون قرار بدم و تنها چیزی که می تونم درباره اون بگم اینه که تصمیم گرفتم حال و هوای شب هائی رو که از تنهائی و دلتنگی بغض گلوم رو می گیره به مخاطب هائی که وبلاگم رو مورد لطف قرار می دن و ازش بازدید می کنن انتقال بدم ، گرچه می دو نم این کار خیلی سخته ولی دوست دارم تا جائی که می شه تلاش کنم . . .                           

به هر حال امیدوارم دوستانی که وبلاگ من رو مطالعه می کنن لطف کنن و نظراتشون رو به آدرس میل من ارسال کنن تا بتونم ازشون استفاده کنم                                                                                      

در آخر باید بگم که آرزوی قلبی ِ من اینه که از بین کسانی که سری به این وبلاگ

می زنن ، انسان هائی  پیدا بشن که معنی دلتنگی ، تنهائی ،  بغض و کلماتی از این دست رو با حالات و احساساتِ متناظر با اونها در ذهن خودشون تداعی کنن ، اون وقت مطمئن هستم که لحظه های دلتنگی و تنهائی خودم رو به حقیقت با کسانی که اون لحظات رو قبلاً حس کردن و یا گهگاه به اون دچار می شن به اشتراک گذاشتم  . . .                         





وقتی بچه بودم ... (پنج شنبه 85/8/4 ساعت 11:22 عصر)

تا وقتی بچه ای نمی دونی چقدر داری ، وقتی بزرگ می شی تازه می فهمی که چقدر از دست دادی ،

آدم ها رو، بچه ها رو، دوست ها رو، لحظه ها رو . . .

امشب دلم گرفته ،  مثل همه شب ها ، دیگه دلتنگی شده جزئی از زندگیم ، انگار اگه دلتنگ نشم یه چیزی رو از دست دادم ، انگار هر شب باید دلتنگ بشم برای گذشته ، آدمای مهربون ، بچه های همزبون و . . .

 راستی کانون گرمی بود.

 الان هدفون به گوشمه دارم آهنگ " پشت قاب شیشه ای " سیاوش رو گوش می دم ، دنیا انگار داره روی سرم خراب می شه ، وقتی این آهنگ رو گوش می دم دلم بدتر می گیره ، انگار منم مثل سیاوش پشت پنجره نشستم . . .

دارم با خودم فکر می کنم که چه شبهائی توی خیابونای این شهر قدم زدم ، چه شبهائی که با دوستام با فراغ بال از این خیابونها می گذشتم ، ای کاش همیشه بچه می موندم ، ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم ،

 ای کاش همیشه توی اون دوران می موندم ، ساده ، پاک ، اما حد اقل تنها نبودم . . .

خیلی تنها شدم ، اندازه یک دنیا دلتنگی دارم . . .

انگار بی کسی تمومی نداره ، انگار سردرگمی شده یه عادت کهنه ، دیگه اشکام بدون اراده میاد پائین ،

 بعضی وقتها پاکشون می کنم که بتونم ببینم چی دارم می نویسم اما انگار نیازی به این کار نیست ، دستم خودش داره می نویسه ، می نویسه و می ره جلو . . .

انگار همین دیروز بود که صدای سوت حرکت قطارِ زندگی رو شنیدم ، یکی داشت می گفت آماده ، داریم حرکت می کنیم ، نمی گفت کجا می ریم و شرط می بندم هیچ کدوم از مسافرهای اون قطار هم نمی دونستن مقصد کجاست و هنوز هم نمی دونیم ، نمیدونند . . . ،  راستی آخرش می رسیم به کجا ؟

الان آهنگ دفعه هفتم یا هشتم هست که داره می ره از اول شروع بشه ، اما دلم نمی خواد خاموشش کنم ، دلم به این خوشه ، انگار وقتی صدای سیاوش رو می شنوم زمان متوقف می شه ، انگار دیگه گذشت زمان رو حس نمی کنم . . .

خدا عمرش بده ، حد اقل این یه نفر هست که منو یاد گذشته می اندازه ،  نه خیلی دور بلکه منو یاد همین سه یا چهار سال پیش می اندازه ، انگار همین دیروز بود ، همه چیز جلوی چشمم هست و آدما هنوز جلوی صورتم هستند . . .

راستی کانون گرمی بود ، حیف که دست تقدیر همه چیز رو از آدم می گیره و اونجوری که دلش می خواد زندگی رو تزئین می کنه ، حتی اگر تو نخوای . . .

خوب دیگه من باید برم به دنیای مادیِ امروز ، باید بخوابم چون فردا باید برم دانشگاه ، خسته شدم از یکنواخت شدن زندگی ، دیکه هیچی مثل اون قدیما نیست ، دلم تنگ شده اما چاره ای نیست باید تحمل کرد . . .





گذشتیم اما... (پنج شنبه 85/8/4 ساعت 11:21 عصر)

بعضی وقت ها دلم می گیره ،  دلتنگ می شم از خودم ، از تنها ئی دلتنگ می شم ، از آرزوهائی که دائم توی ذهن خودم تداعیشون می کنم ، از این همه نداشته ها که در عین دارائی دارم . . .

نا خود آگاه دلم می خواد گریه کنم و این بغض لعنتی رو بشکونم اما خیلی سخته ، حتی گریه کردن هم توی همچین شرایطی سخت می شه  . . .   

روزها می گذره و من تنها به سرعت زیادی که عقربه های ساعت دارند فکر می کنم ، فکر می کنم که چرا نشد ؟ چرا نمی شه ؟ چرا نمی تونه باشه ؟  و چرا های دیگه ای که جاری هست . . .

هر وقت از خودم می پرسم جوابی پیدا نمی کنم ، چون اساساً بعضی از سوال ها رو باید بی جواب گذاشت

 مثلاً  هیچ وقت نمی تونی به قلبت بگی که چرا این یکی رو دوست داری و اون یکی رو دوست نداری ، چون جواب اون فقط یک حسِ نه چیزدیگه . . .

این جاست که دلم می خواد با یکی حرف بزنم ، با یکی که تنها گوشش شنوا باشه ، یکی که با تمام وجود به حرفام گوش بده ، توی چشمام زل بزنه و با آرامش خودش من رو هم آروم کنه ، یکی که گوش شنوا داشته باشه نه زبان ملامتگر ، اما افسوس که هرگز به این آرزو نرسیدم ، دریغ که هرگز نتونستم نقطه ای از

صفحه ی ذهن رو با یک خط مستقیم به نقطه ای در صفحه ی واقعیت وصل کنم . . .

ای کاش می شد از تمام ناداشته ها گذشت و به داشته ها اکتفا کرد ، اما نمی شه ، اگه کمی  با خودمون

 صادق باشیم به این نتیجه می رسیم که نمی شه ، اگه قرار بود بشه اون وقت  بشریت پیشرفت نمی کرد ،

عشق پیشرفت نمی کرد و محبت در دم خفه می شد

 





دلم برای خودم تنگ شده... (پنج شنبه 85/8/4 ساعت 9:16 عصر)

تا حالا شده دلت برای خودت تنگ بشه؟ ، تا حالا شده هوس کنی که بشی همون آدمی که مثلاً 3 یا شاید 4 سال یا پیش بودی؟ . . . یا حداقل شده هوس کنی برگردی به موقعیتی مشابه اون موقع ها ؟ . . . من چند وقت پیش دلم برای خودم تنگ شد ، از تو چه پنهون گریه کردم ، انتظار کشیدم اما نشد . . . انگار بازگشت ممکن نبود ، البته شاید نشه اسمشو بازگشت گذاشت چون به نظر من زندگی   ما آدما گردش روی یک مسیر دایره ای شکل هست که شاید سالی دو یا سه بار مسیر این دایره رو طی کنیم شاید هم هر 2سال یکبار و شاید هم هر چند سال یکبار . . . می دونی می خوام بگم به نظر من وقایع تکرار می شن حالا برای هر کدوم زمان تکرار متفا وتی وجود داره و به عبارت دیگه موقعیت روحی تکرار میشه ولی شرایط فرق می کنه ( مثلاً سنمون تغییر کرده . . . ) خوب یه مقدار سخته که بخوام دقیقاً برات توضیح بدم چون من نه اساساً یک روانشناسم نه اساساً یک نویسنده . . . پس شاید خیلی راحت نشه توی این نوشته همه افکارم رو بیان کنم اما خلاصه مطلب اینه که می خوام بگم وقتی آدم دلش برای خودش تنگ میشه در حقیقت تشنه یک حس تجربه شده هست . . . دلش می خواد برگرده به اون لحظاتی که براش لذت بخش بوده البته ممکن مثلاً اون لحظات  در زمان خودشون برای تو جالب نبوده باشن اما الان می بینی که جالبترین اوقات زندگی تو اون لحظات بوده که خیلی راحت از کنارشون رد شدی . . . نمی دونم شاید فقط من اینجوری باشم اما دلم می خواد اگه کس دیگه ای هم مثل من دلش برای خودش تنگ میشه این متن رو بخونه . . . دلم تنگ میشه و فکر می کنم که حیف که دست خودم نیست یکبار دیگه اراده کنم و همون حس رو  برای خودم بسازم مثل یه جور عشق . . . نمی دونم تا حالا عاشق شدی یا نه . . . عشق چیز عجیب و غریبی هست . . .

امروز یک لحظه یاد تابستون گرم سالهای بچگی افتادم ، سالهای دور که خیلی شاید ملموس نباشه  اما برای من انگار همین 2روز پیش اتفاق افتاده ، اونقدر نزدیکه که حس می کنم الان هم می تونم بپرم تو کوچه و با دوستام بازی کنم ، توپ می افته توی جوب آب . . . خوب نوبت کیه که بره بیاردش؟ . . . هوا گرمه و ما انگار  نه انگار که از صبح که از خونه اومدیم 2،3ساعت بازی کردیم تا ظهر ، بعد رفتیم خونه و دوباره بعد ظهر وقتی همه خوابیدن یواشکی  اومدیم تو کوچه. . . هوا گرمه ساعت هنوز 4 نشده و ما توی کوچه شروع کردیم به بازی و  هوا هنوز هم گرمه . . . گرمه گرم . . . آره انگار همین دیروز بود . . . ، چه احساس غم انگیزی دارم ،  پر و خالی می شوم از احساس لبریز دلتنگی ، بدجوری دلم هوس اون روزها رو کرده . . . ای کاش بچه بودم . . . ، دلم خیلی تنگ شده ، می دونم که اینو تو همه نوشته های وبلاگم نوشتم که دلم برای خیلی چیزا تنگ میشه ولی نمی دونم چرا هر بار که این عبارت رو به زبون میارم انگار برای یک سری اتفاقات دلتنگ شدم . . . دلتنگی برای یک سری جدید از اتفاقات قدیمی !!!





اتوبان (پنج شنبه 85/8/4 ساعت 9:6 عصر)

تصور کن یه غروب سرد زمستون داری توی اتوبان آیت الله صدر از بالا به پائین قدم می زنی ، هوا سرده و سوز سرما تا مغز استخونت رو می سوزونه ، ماشین ها به سرعت از کنار تو رد می شن و صدای رد شدنشون تورو به تنهائی عمیقی که احساسِ گیر افتا دن توی یک بن بست رو برات تداعی می کنه ،  فرو می بره ، یقه لباستو می دی بالا  تا سوز سرما رو کمتر احساس کنی و دستاتو تا اونجائی که   جا داره توی جیبات فرو می بری ، نا خود آگاه  به فکر فرو میری ، به انواع و اقسام چیزهائی که توی این چند روز ذهنت رو مشغول کردن ، آدمهائی که توی زندگی دوستشون داشتی و و دوستت داشتن و اگر آدم درون گرائی باشی کمی به خودت و گذشته ی خودت ، به یاد بچگی خودت می افتی ، روزهائی که خیابونها برات حال و هوای دیگه ای داشت ، سرما فقط سرما بود و نه یک تلنگر برای فرو رفتن به فکر ، آدمها فقط زنده بودند و وجود داشتند و مایه ی آزار و اذیت تو نمی شدند ، عشق برای تو چیزی نبود جز بازی ، خوراکی ، تلویزیون و . . .

 اما حالا عشقت چیه ؟ کیه؟ کجاست؟  . . .                                                          

شاید عشق برات سینما باشه ، یک جنس مخالف ، یک آهنگ ، یک خواننده ، یک بازیگر و یا یک لحظه و دیگه هیچی  . . .                                              

آره همینطور داری مسیر کنار اتوبان رو طی می کنی ،  یک ساعتی ازابتدای مسیری که در پیش گرفتی

 ( از بالا به پائین ) حرکت کردی ، هوا هنوز سرده اما بهش عادت کردی ،  ماشینی برای سوار کردنت بوق نمی زنه و خودت هم دوست نداری که سوار ماشین بشی ، دوست داری پیاده به حرکتت ادامه بدی تا جائی که خسته بشی و بعد یه فکر دیگه بکنی  . . .                                            

راستی تا حالا این اتفاق برای تو هم افتاده؟ ، تا حالا حس ِ تنهائی در انبوهی از اشیاء و آدمها برات تداعی شده؟ ، تا حالا فکر کردی یک نقطه ای و تو یک دنیای پر از نقطه ها و پاره خط ها و صفحه ها و . . .

هیچی نیستی ؟                    

اگر این احساس بهت دست داد  باید اینو بدونی که همونقدر که تو متعلق به این دنیا هستی  ، دنیا و آدمهاش هم متعلق به توهستند ،  پس باید باز هم به راهت ادامه بدی ، زندگی ادامه داره و تو ناچاری که تا زنده ای ادامه بدی . . .       

من هنوز هم کنار اتوبان دارم از بالا به پائین قدم می زنم و هنوز خسته نشدم ، پاهام از سرما سنگین شده ولی به اون اصلاً فکر نمی کنم ، تنها چیزی که به اون فکر می کنم اینه که چقدر خوب شد که چیزهائی مهمتر از عشق های دوران کودکی پیدا کردم ، چیزهائی که متعلق به خودمه ،  متعلق به ذهنمه و متعلق به عشقمه و این آخری تعبیری به اندازه ی دنیا داره که هر کس یه جوری توصیفش می کنه و  برای من عشق یعنی . . .

 

 





 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 0 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 2103 بازدید
  • درباره من
  • اشتراک در خبرنامه
  •