سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اتوبان (پنج شنبه 85/8/4 ساعت 9:6 عصر)

تصور کن یه غروب سرد زمستون داری توی اتوبان آیت الله صدر از بالا به پائین قدم می زنی ، هوا سرده و سوز سرما تا مغز استخونت رو می سوزونه ، ماشین ها به سرعت از کنار تو رد می شن و صدای رد شدنشون تورو به تنهائی عمیقی که احساسِ گیر افتا دن توی یک بن بست رو برات تداعی می کنه ،  فرو می بره ، یقه لباستو می دی بالا  تا سوز سرما رو کمتر احساس کنی و دستاتو تا اونجائی که   جا داره توی جیبات فرو می بری ، نا خود آگاه  به فکر فرو میری ، به انواع و اقسام چیزهائی که توی این چند روز ذهنت رو مشغول کردن ، آدمهائی که توی زندگی دوستشون داشتی و و دوستت داشتن و اگر آدم درون گرائی باشی کمی به خودت و گذشته ی خودت ، به یاد بچگی خودت می افتی ، روزهائی که خیابونها برات حال و هوای دیگه ای داشت ، سرما فقط سرما بود و نه یک تلنگر برای فرو رفتن به فکر ، آدمها فقط زنده بودند و وجود داشتند و مایه ی آزار و اذیت تو نمی شدند ، عشق برای تو چیزی نبود جز بازی ، خوراکی ، تلویزیون و . . .

 اما حالا عشقت چیه ؟ کیه؟ کجاست؟  . . .                                                          

شاید عشق برات سینما باشه ، یک جنس مخالف ، یک آهنگ ، یک خواننده ، یک بازیگر و یا یک لحظه و دیگه هیچی  . . .                                              

آره همینطور داری مسیر کنار اتوبان رو طی می کنی ،  یک ساعتی ازابتدای مسیری که در پیش گرفتی

 ( از بالا به پائین ) حرکت کردی ، هوا هنوز سرده اما بهش عادت کردی ،  ماشینی برای سوار کردنت بوق نمی زنه و خودت هم دوست نداری که سوار ماشین بشی ، دوست داری پیاده به حرکتت ادامه بدی تا جائی که خسته بشی و بعد یه فکر دیگه بکنی  . . .                                            

راستی تا حالا این اتفاق برای تو هم افتاده؟ ، تا حالا حس ِ تنهائی در انبوهی از اشیاء و آدمها برات تداعی شده؟ ، تا حالا فکر کردی یک نقطه ای و تو یک دنیای پر از نقطه ها و پاره خط ها و صفحه ها و . . .

هیچی نیستی ؟                    

اگر این احساس بهت دست داد  باید اینو بدونی که همونقدر که تو متعلق به این دنیا هستی  ، دنیا و آدمهاش هم متعلق به توهستند ،  پس باید باز هم به راهت ادامه بدی ، زندگی ادامه داره و تو ناچاری که تا زنده ای ادامه بدی . . .       

من هنوز هم کنار اتوبان دارم از بالا به پائین قدم می زنم و هنوز خسته نشدم ، پاهام از سرما سنگین شده ولی به اون اصلاً فکر نمی کنم ، تنها چیزی که به اون فکر می کنم اینه که چقدر خوب شد که چیزهائی مهمتر از عشق های دوران کودکی پیدا کردم ، چیزهائی که متعلق به خودمه ،  متعلق به ذهنمه و متعلق به عشقمه و این آخری تعبیری به اندازه ی دنیا داره که هر کس یه جوری توصیفش می کنه و  برای من عشق یعنی . . .

 

 





 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 3 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 2107 بازدید
  • درباره من
  • اشتراک در خبرنامه
  •