بعضی وقت ها دلم می گیره ، دلتنگ می شم از خودم ، از تنها ئی دلتنگ می شم ، از آرزوهائی که دائم توی ذهن خودم تداعیشون می کنم ، از این همه نداشته ها که در عین دارائی دارم . . .
نا خود آگاه دلم می خواد گریه کنم و این بغض لعنتی رو بشکونم اما خیلی سخته ، حتی گریه کردن هم توی همچین شرایطی سخت می شه . . .
روزها می گذره و من تنها به سرعت زیادی که عقربه های ساعت دارند فکر می کنم ، فکر می کنم که چرا نشد ؟ چرا نمی شه ؟ چرا نمی تونه باشه ؟ و چرا های دیگه ای که جاری هست . . .
هر وقت از خودم می پرسم جوابی پیدا نمی کنم ، چون اساساً بعضی از سوال ها رو باید بی جواب گذاشت
مثلاً هیچ وقت نمی تونی به قلبت بگی که چرا این یکی رو دوست داری و اون یکی رو دوست نداری ، چون جواب اون فقط یک حسِ نه چیزدیگه . . .
این جاست که دلم می خواد با یکی حرف بزنم ، با یکی که تنها گوشش شنوا باشه ، یکی که با تمام وجود به حرفام گوش بده ، توی چشمام زل بزنه و با آرامش خودش من رو هم آروم کنه ، یکی که گوش شنوا داشته باشه نه زبان ملامتگر ، اما افسوس که هرگز به این آرزو نرسیدم ، دریغ که هرگز نتونستم نقطه ای از
صفحه ی ذهن رو با یک خط مستقیم به نقطه ای در صفحه ی واقعیت وصل کنم . . .
ای کاش می شد از تمام ناداشته ها گذشت و به داشته ها اکتفا کرد ، اما نمی شه ، اگه کمی با خودمون
صادق باشیم به این نتیجه می رسیم که نمی شه ، اگه قرار بود بشه اون وقت بشریت پیشرفت نمی کرد ،
عشق پیشرفت نمی کرد و محبت در دم خفه می شد
|