سفارش تبلیغ
صبا ویژن
وقتی بچه بودم ... (پنج شنبه 85/8/4 ساعت 11:22 عصر)

تا وقتی بچه ای نمی دونی چقدر داری ، وقتی بزرگ می شی تازه می فهمی که چقدر از دست دادی ،

آدم ها رو، بچه ها رو، دوست ها رو، لحظه ها رو . . .

امشب دلم گرفته ،  مثل همه شب ها ، دیگه دلتنگی شده جزئی از زندگیم ، انگار اگه دلتنگ نشم یه چیزی رو از دست دادم ، انگار هر شب باید دلتنگ بشم برای گذشته ، آدمای مهربون ، بچه های همزبون و . . .

 راستی کانون گرمی بود.

 الان هدفون به گوشمه دارم آهنگ " پشت قاب شیشه ای " سیاوش رو گوش می دم ، دنیا انگار داره روی سرم خراب می شه ، وقتی این آهنگ رو گوش می دم دلم بدتر می گیره ، انگار منم مثل سیاوش پشت پنجره نشستم . . .

دارم با خودم فکر می کنم که چه شبهائی توی خیابونای این شهر قدم زدم ، چه شبهائی که با دوستام با فراغ بال از این خیابونها می گذشتم ، ای کاش همیشه بچه می موندم ، ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم ،

 ای کاش همیشه توی اون دوران می موندم ، ساده ، پاک ، اما حد اقل تنها نبودم . . .

خیلی تنها شدم ، اندازه یک دنیا دلتنگی دارم . . .

انگار بی کسی تمومی نداره ، انگار سردرگمی شده یه عادت کهنه ، دیگه اشکام بدون اراده میاد پائین ،

 بعضی وقتها پاکشون می کنم که بتونم ببینم چی دارم می نویسم اما انگار نیازی به این کار نیست ، دستم خودش داره می نویسه ، می نویسه و می ره جلو . . .

انگار همین دیروز بود که صدای سوت حرکت قطارِ زندگی رو شنیدم ، یکی داشت می گفت آماده ، داریم حرکت می کنیم ، نمی گفت کجا می ریم و شرط می بندم هیچ کدوم از مسافرهای اون قطار هم نمی دونستن مقصد کجاست و هنوز هم نمی دونیم ، نمیدونند . . . ،  راستی آخرش می رسیم به کجا ؟

الان آهنگ دفعه هفتم یا هشتم هست که داره می ره از اول شروع بشه ، اما دلم نمی خواد خاموشش کنم ، دلم به این خوشه ، انگار وقتی صدای سیاوش رو می شنوم زمان متوقف می شه ، انگار دیگه گذشت زمان رو حس نمی کنم . . .

خدا عمرش بده ، حد اقل این یه نفر هست که منو یاد گذشته می اندازه ،  نه خیلی دور بلکه منو یاد همین سه یا چهار سال پیش می اندازه ، انگار همین دیروز بود ، همه چیز جلوی چشمم هست و آدما هنوز جلوی صورتم هستند . . .

راستی کانون گرمی بود ، حیف که دست تقدیر همه چیز رو از آدم می گیره و اونجوری که دلش می خواد زندگی رو تزئین می کنه ، حتی اگر تو نخوای . . .

خوب دیگه من باید برم به دنیای مادیِ امروز ، باید بخوابم چون فردا باید برم دانشگاه ، خسته شدم از یکنواخت شدن زندگی ، دیکه هیچی مثل اون قدیما نیست ، دلم تنگ شده اما چاره ای نیست باید تحمل کرد . . .





 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 4 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 2108 بازدید
  • درباره من
  • اشتراک در خبرنامه
  •